پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی. (مهاتما گاندی)

خاطرات روز اول مکتب-مجله خاتم النبیین ص

2,987 بازدید
June 4, 2017
آموزش رسمی , اخبار/اعلان کاریابی , انجمن اولیا و مربیان , خبرها , خیریه خاتم النبیین , دانلود رایگان , ریاضیات , شورای دانش آموزان , شورای معلمین , صحت و سلامت , صنایع دستی , صوتی و تصویری , علوم اجتماعی , علوم طبیعی , علوم قرآنی و دینی , فرهنگ و هنر , فنی و حرفه ای , کتاب ها , کورس ها , لیسه عالی خاتم النبیین , مراسم ها و مناسبت ها , مقالات , نظم و انظباط , ورزش

 سید محمد ربیع دانش آموز صنف دهم

تمام خاطرات مکتب شیرین است ولی استاد دری ما به ما کارخانگی داده است که خاطرات روز اول مکتب را بنویسم. من با مادرم درسوم حمل سال 1386 ه.ش به مکتب رفتیم تا مرا شامل مکتب کند. در آن زمان من شش ساله بودم. وارد صنف که شدم چند لحظه بعد خانم مهربانی وارد صنف شد که همه اورا خانم لیدا صدا می زدند. او با پیشانی باز و چهره خندان به طرف شاگردان نگاه کرد و گفت: سلام! به مکتب متوسط سید جمال الدین خوش آمدید.
شاگردان گفتند: تشکر
بعد از احوال پرسی ما را یک یک پیش تخته می خواست و ما خود را معرفی می کردیم. نوبت من که رسید، پیش تخته سیاه آمدم می خواستم صحبت کنم، اما نمی توانستم چون تحت تاثیر قرار گرفته بودم و انگار رنگم پریده بود او کنارم آمد و مرا نوازش کرد. خانم لیدا به من کمک کرد تا خود را معرفی کنم اما بازهم زبان من بند بند م یشد به نظرمی رسید که ترسیده بودم همه به من خندیدند اما استاد به مهربانی کفت: پسرم آرام باش و خود را معرفی کن، این ها همه دوستان تو هستند. خود را معرفی کردم و به چوکی که در قطار هفتم بود نشستم.

خانم لیدا گفت: کتاب دری تان را بکشید. همه دست به بیک شدند و اولین درس ما الفبای زبان دری بود. او الفبا را روی تخته نوشت و همه ی شان را هجا کرد و ماهم هجا کردیم. بعدگفت: این حروف را به کتابچه های خود بنویسید. ا- ب – پ – ت – ث معلم ما قلم به دست گرفتن را به ما م یآموخت و خودش یکجا با دست ما قلم را روی کاغذ می کشید. این مهربانی معلم همیشه در یاد و خاطرات مان زنده است.

بعد از مدتی زنگ تفریح به صدا در آمد، رنگگگ، رنگگگگگ!
شاگردان همه از صنف بیرون شدند و همه در صحن مکتب می دویدند، هر یک از دیگری پیشی می گرفتند. اکثریت دانش آموزان خوراکی آورده بودند و هرکس در گوشه ی نشسته بود و خوراک یشان را می خوردند.

بعد از تفریح دوباره داخل صنف آمدیم و بعد از چند ساعت کارکردن و قصه گفتن استاد باما، سرانجام زنگ رخصتی به صدا درآمد و معلم گفت: شاگردان! حالاتمام وسایل تان را جمع کنید و آماده ی رفتن شوید.

چاپ مطلب